وقتی سرش را بالا گرفت و چشمانش را باز کرد هیچ چیری نمی توانست ببیند. اشک هایش غلیان احساساتش را نشان می داد و پرده ای شده بود مقابل چشمانش. با هر دو دست پرده خیس را کنار زد تا بهتر ببیند. گفته بودند «چون به حریم حرم وارد شدید سر به زیر اندازید تا برسید مقابل خانه. بعد سر بلند کنید تا اول چیزی که می بینید خانه خدا باشد. خانه یار، کعبه آمال»
اما او، حالا، اینجا، مقابل خانه ایستاده بود و اشک مجالش نمی داد برای دیدن. از شدت گریه بر زمین افتاد. زانو بر زمین زده و سر به زیر انداخته. زمین زیر پایش از اشک چشمانش تر شده بود و قلب هر بیننده ای را می لرزاند. فریاد زد «حق داری مهلتم ندهی برای دیدن خانه ات. آخر عمری خانه قلبم را به رویت بسته بودم. حال می خواهم چشم هایم را با آب وجود بشویم و جور دیگر ببینم. خانه ات را، تو را، خود را، و تمام عالم را. می خواهم چشم بشویم و جسم را طاهر کنم، تا قلبم را تو طاهر کنی؛ تا خالی شود از غیر خودت. آخر آمده ام آدم شوم».